سلام اسم من تام کلایوویکه، حتماْ می گین تام کلایوویک دیگه کیه؟! 

 

 

این خیلی مهّم نیست، شما می توانید تام صدام کنید یا حتّی بیل یا جرج. درهر صورت فرقی نمی کنه مهّم تر از اسم من، حضور خود من در این جاست؛ اجازه بدین در همین ابتدای امر نقطه پیوند خودم رو با شما مشخّص کنم یا بهتر بگم نقطه اشتراک بین ما؛ فقط تئاتره. 

چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم که روز جهانی تئاتر، شما در این مکان جمع می شید، به هر جون کندنی که بود خودم رو رسوندم، راستی بهتر نیست برای این مکان اسم مشترکی رو پیدا کنیم، من پیشنهاد می دم اسم این جا رو باغ بهشت و عرش خدا بنامیم؛ اگه شماها با من موافق هستید به افتخار این نام یه دست مرتب بزنید و گر نه.......... نمی دونم هر چه که خودتون دلتون می خواد بگید؛ اما اگه علّت این نام رو می خواهید بدونید: این که ما سال هاست باران درست و حسابی ندیدیم و همه جا خشک و خشن شده. 

این علف ها باید سرسبز و بلند و نرم باشند ولی زرد و خمیده و شکننده هستند و ما به این خشکسالی عادت داریم؛ فصل خشکسالی طولانی و دائمی شده و ما به آن عادت کردیم. 

این جا وقتی بارون میآد آب یکراست در دل خاک فرو می ره، تا در رحم زمین به جریانی ملحق بشه و ما این رو خوب می دونیم و به معاش از راه صدقه قناعت کرده ایم. همه این ها خیلی وحشتناکه، خیلی خیلی وحشتناکه..... تا این که، تا این که خواب دیدم یه رؤیایی شیرین؛ آنقدر باران آمد که در تمام عمرم ندیده بودم و باران خوشحال تر از خاک بود. خاک نه تنها آب رو گرفت بلکه تک و توک برگی هم پیدا شد؛ حتّی روی درخت های اَبراهام انکل که از اول عمرشان خشکیده بودند. ارزن خود رو از خاک بیرون زد و دسته های کوچک علف هرز که فصل هایی آزگار فراموش شده بودند از بذرها سبز شدند. 

قلب همه مالامال امید شد..... 

راستش؛ این که چندین نسل می شد که زمین بار نمی داد و ابر و گردو غبار بود و وقتی باد نمی آمد چیزی رو نمی شناختیم غیر از لاشخورهایی که روی سرمان پرواز می کردند و بالای زمین بال هایشان را رو به هم می زدند. 

ولی حالا..... 

می توانستیم بوی لطیف برگ لیمو رو بشنویم و دست زدن به برگ نخل های مستر رضایی سعادتی بود که اصلاْ از آن خبر نداشتیم. 

به یکباره صدای ناقوس کلیسا مرا از عالم رؤیا پراند؛ اون باغ بزرگ که در عالم رؤیا دیده بودم در بیداری ملخ ها نابود کرده بودند؛ ناگهان به یاد دو برادر افتادم که برای تأمین معاش از این جا به سوی شهر رفته بودند؛ یکی از آن ها خیلی خیلی موفق و اون دیگری برعکس. جرج اون برادر موفق رو فراموش کرده بود که بیل برادرشه و اونا از یه پدر و مادر هستن، اون اینقدر بزرگ شده بود که دیگه اصلاْ برادرش رو نمی دید؛ همه چیز رو به نام خودش کرد تمام دارایی بیل رو؛ حتّی زن اون رو ازش گرفته بود و حالا بیل برگشته.

اون یکراست به طرف کلیسا رفت روبروی صلیب زانو زود و دعا خواند. 

بیل: ای پدر ما که در آسمانی به زن های ما بگو اذیتمان نکنند. به ما پول بده تا خانه خوبی داشته باشیم . به ما پول بده که احتیاجات روزمره مان را برطرف کنیم. مواظب باش آن عده از ما را که شب و روز تلاش می کنند، فراموش نکنی. به آنهایی که پیاده راه می رند، فردا موتورگازی عطا بفرما، به کسانی که امروز پیاده راه می رند، فردا موتور گازی عطا بفرما. آن هایی که امروز موتورگازی دارند فردا سوار ماشین خودشان بشوند. (آمین) 

بیل در حال دعا کردن بود که پدر روحانی به اون نزدیک شد بیل متوجّه پدر شد. 

بیل: به تو درود می فرستم ای پدر بنی آدم، ای دارنده قدرت الهی بعر از خدا. به دنیا آمدی که پادشاه باشی! ای مرد مقدّس سؤال های من حتماْ درهم و برهم است اما تو آن ها را از هم می شکافی، چون تو با صدای خدایان حرف می زنی. آیا من بز سفیدی رو پیش از سفرم به تو ندادم؟...... این نذر مال من بود که تقاضای حمایت آسمانی برای خودم و خانه ام ، پدر و مادرم و زنم کردم؟ مگه اون این جا در حضور تو به من قول نداد ؟ قول عمر طولانی؟ قول فرزند؟ آیا قول سعادت نداد؟ پدر مقدّس تو چرا اینقدر چاقی؟! 

سؤال آخری بیل پدر مقدّس رو ناراحت کرد به خاطر همین اون رو از کلیسا انداخت بیرون. 

و حالا بیل اومده این جا چون اعتقاد داره آدم های خاصی هستید. اون می گه حرفای منو بهتر از هرکس دیگه شماها می فهمید اعتقاد بیل برا اینه که برای نجات خشکسالی باید سدّی ساخت محکم و استوار تا برای تمام فصول سال آب داشته باشیم و ساختن سدّ نیاز به دست های هنرمندان شما رو داره؛ مانباید از این جا بریم چون شهرمونه چون من تجربه سفر رو داشتم. 

منم با بیل موافق هستم چرا باید درخت های اَبراهام انکل خشکیده باشند و اون مجبور بشه بره یه شهر دیگه اگه ما باهم باشیم هیچکس جرأت نمی کنه حتّی توی این سدّ یه سوراخ کوچیک به وجود بیاره ( با خنده ) می دونید چرا؟!  

 

                                                                     نویسنده: یاسین بهرامی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد